زندان نمك

فرزان فرهي
ravi6315@hotmail.com

در را كه باز كرد جا خوردم! خيلي شبيه من بود. اصلا انگار عكس خود را در آينه ديده باشم! رفت و پدرش را صدا كرد.
-ها ! بالام جان ! چي مي خواي؟
تشنه بودم. بي حال و رو به مرگ. انگار كسي كه تمام كوير نمك را گز كرده تا به اين جا رسيده. مرا تو بردند. خواهرش در حياط مشغول رخت پهن كردن بود. همين كه مرا ديد، نگاهش را دزديد. به درون خانه دويد. آب آوردند. ظهر شد. سفره پهن كردند.
-بفرما بالام جان ! تعارف نكن. بيا جلو.
لقمه اول را كه خوردم، شور بود ! گلويم سوخت. چندشم شد. به بقيه نگاه كردم. صورت هاي رنگ پريده شان به مرده از گور در رفته مي مانست. سرشان زير بود. وحشت كردم. پدرش بالا چشمي نگاهم مي كرد. قاه قاه خنديد. از خواب پريدم.
مي نشينم و چشمهايم را مي مالم. يك جنين ميله اي از وسط سرش گذرانده اند و از سقف اتاقم آويزانش كرده اند. از نزديك نگاهش مي كنم. سفيد است و رنگ پريده ، اما قيافه با نمكي دارد. از خانه صداي كِل بلند مي شود! از اتاق خارج مي شوم. مادرش لباس عروس پوشيده است، كل مي زند. خودش هم شيك پوشيده و زير بازوي او را گرفته. قيافه هايشان به مرده از گور در رفته مي ماند. وحشت مي كنم. به طرف در مي دوم. نمي توان خارج شد! ديوار بلندي از بلور نمك جلوي در را گرفته است. پنجه بر آن مي كشم. «جيير» صدا مي دهد. بر مي گردم. او مادرش را به حجله مي برد. به اتاقم مي روم. صداي كل مي آيد. يا نه! شايد صداي جيغ زني در حجله گاه! زانو مي زنم. خم مي شوم. سرم را با دست مي فشارم.
يك جنين ديگر هم شبيه اولي كنارش آويزان شده بود. از اتاق به بيرون سرك كشيدم. رو به ديوار نشسته بود. آينه اي به آن تكيه داده بود. انگار چيزي مي خورد. همين كه مرا ديد، نگاهش را دزديد. بلند شد و رفت. ديدم دستش چه بود. يك تكه زغال ! لبهايش هم سياه شده بودند. دنبالش رفتم. انگار سيال شده بود و از ديوار نمك گذشته بود يا شايد هم ديوار سيال تر از او بود !
-دنبال چيزي مي گردي بالام جان !؟ چيزي مي خواي به خودم بگو بانمك!
بالا چشمي نگاهم مي كرد.قاه قاه خنديد.عقب عقب از او فاصله گرفتم و به اتاقم برگشتم. صداي كل زدن مي آمد يا نه! شايد صداي جيغ زني در حجله گاه. مي ترسيدم. تنهايي رنجم مي داد. فكر كردم در اين حال شايد نوشتن به دادم برسد. چند برگ كاغذ پيدا كردم.
-آيلا ايلار، هيلار هيلار، آيلا ايلار.
اين اولين جمله اي بود كه نوشتم. از ابتداي كوير نمك تا اين جا هيچ كس نبود يادم بدهد، چطور بنويسم. علائم و خط خطي هايي روي كاغذ نوشتم كه تنها خودم مي دانستم چيست: « يك اتاق داشتم كه سرتاسر از زغال پوشيده شده بود. رو به روي آينه اي خود را برانداز مي كردم. يك لحظه فكر كردم در يك ظهر تابستاني چقدر مزه دارد يك خيار خنك را نمك بزني و بخوري! متوجه شدم چيزي لابه لاي ديوار زغالي برق مي زند. نه يكي، نه دوتا ! بلورهاي نوك تيز نمك هر لحظه بزرگتر مي شدند و پيش مي آمدند تا در بدنم فرو روند. وحشت كردم. داد زدم. از خواب پريدم.»
جنين هاي آويزان از سقف چند تا شده اند. مي نشينم و چشم هايم را مي مالم.همين كه مرا مي بيند نگاهش را مي دزدد و از اتاق بيرون مي رود. يك كاسه برايم گذاشته است. سرش را برمي دارم. چند دانه خيار و يك نمك دان. چندشم مي شود. به ديوارها نگاهي مي اندازم.همه شان بلور نمك است. با لگد كاسه را پرت مي كنم.
-ها بالام جان! جوش آوردي! تا نهار هنوز مونده. گفتم شايد دوست داشته باشي.
قاه قاه مي خندد. بالا چشمي نگاهم مي كند. در را مي بندم و به سراغ كاغذها مي روم : « باغي بود پر از درخت كه همه ي درخت هايش نمك بود. پرندگان روي شاخه هايش آواز سر داده بودند و همه نمك بودند. آسمان و زمين نمك بود. سيالي آمد.حل شد. همه چيز در هم و شسته شد و رفت. ديگر هيچ نمانده بود جز من كه نمك نبودم و من هم از خواب پريدم.»
جنين هاي آويزان از سقف تعدادشان بيشتر شده است. در رديف هاي منظم صف كشيده اند.انگار اين جا انبار جنين هاي سقط شده ي تمام دنياست ! نيازي به الكل نيست. اين جا چيزي نمي گندد! از پنجره آمد. از ديوار نمك رد شد! انگار سيال بود. يا نه ! شايد ديوار سيالتر از او بود! صورت رنگ پريده اش به مرده از گور در رفته مي مانست. اما قيافه اش نمك داشت ! و نگاهش. . .! نگاهش را ديگر نمي دزديد. لبخند مي زد. حس كردم آمده مرا باخود ببرد. دو دستش را دراز كرد:
-آيلا ايلار ، هيلار هيلار ، آيلا ايلار.
دستش را گرفتم. نمي دانم لمسش كرد يا نه. شايد جامد تر از من بود. او عقب رفت. مرا پيش كشيد. به پنجره رسيد. از ديوار نمك هم رد شد. محو شد! من ماندم. پنجره را باز كرم. پنجه بر ديوار كشيدم. «جيير» صدا داد. صداي كل مي آمد يا نه ! شايد صداي جيغ زني در حجله گاه! احساس سيالي داشتم مثل دود زغال !
«يادم مي آيد روزي مشغول قدم زدن در خيابان بودم. همه جا را نمك پوشانده بود. يا نه ! شايد برف بود. آمدم تا به خيابان اصلي رسيدم. منتظر چيزي بودم انگار! انگشت به دهان بردم. شور بود ! ناگهان فكري به ذهنم رسيد !
-من پيش از اين كه هر نمك ديگري را چشيده باشم. نمك خود را چشيده ام.
احساس سيالي داشتم. مي خواستم داد بزنم. اما نمي دانستم چه بگويم. از ابتداي كوير نمك تا اين جا هيچ كس نبود يادم بدهد، چطور حرف بزنم. فقط شنيدن را بلد بودم. شروع كردم به دويدن. داد زدم:
-اوراكا ! اوراكا !
-هي ! بالام جان!
از آن طرف خيابان بالا چشمي نگاهم مي كرد. ناگهان متوجه شدم لخت هستم. لخت مادر زاد! ترسيدم. قاه قاه خنديد. ازخواب پريدم.»
جنين هاي آويزان از سقف مي چرخند. انگار جان دارند! متوجه مي شوم يكي شان مي خواهد ميله اي را كه از سرش گذشته در بياورد. تقلا مي كند ، نمي شود. كل مي زند ! يا نه! شايد صداي جيغ زني در حجله گاه است ! مي ترسم. بايد از اين جا بروم. شايد بشود ديوار را شكستكاش ديوار سيال مي شد! يانه!شايد سنگي جامدتر از آن لازم است! از اتاق خارج مي شوم. همين كه مرا مي بيند نگاهش را مي دزدد ومي رود ! احساس سيالي دارم. بهتر است او را هم با خود ببرم. دنبالش مي گردم. اثري از اونيست.
-ها ! بالام جان !
گوش نمي كنم. در اتاق را مي بندم. فقط نوشتن است كه تسلايم مي دهد: «در كوير نمك افتان و خيزان مي رفتم. جماعتي سياه پوست را ديدم. لخت مادرزاد سنگ مكعب شكلي به رنگ زغال را مي كشيدند. جلوي آن ها مردي بر تخت روان سوار بود. به دو راهبه رسيدند.فرمان ايست داد. از تخت روان پياده شد. راهبه ها نگاهشان را در حجاب دزديده بودند. يكي شان ريسماني را كه دو سر آن بلور زاج بسته بود تعارفش كرد. مرد قاه قاه خنديد. بالا چشمي نگاهشان كرد. دو راهبه طناب را دور گلويش پيچيدند و از دو سو كشيدند. كبود شد. لرزيد. سياه ها همچنان مي كشيدند:
-آيلا ايلار، هيلار هيلار ، آيلا ايلار.
تمام نيرويش را جمع كرد و آخرين فريادش را كشيد. شبيه كل بود. يا نه! شايد شبيه صداي زني در حجله گاه! مرد فرو ريخت! وحشت كردم. از خواب پريدم.»
-نمكيه نم . . .ك !
صدا از بيرون بود. دوباره ارتباط با دنياي خارج برقرار شده ! ديگر ديواري نيست ! از اتاق خارج شدم. در را باز كردم.
-تف بر اين بيداري كه هميشه در يكجا اتفاق مي افتد!
پنجه هايم را بر ديوار كشيدم. «جيير» صدا كرد.
-نمكيه بالام جان! نم . . . ك !
برگشتم. بالا چشمي نگاهم مي كرد. عقب عقب به طرف اتاق رفتم.
-از شير مرغ تا جون آدمي زاد بيار نمك ببر!
قاه قاه خنديد. در را بستم. جنين هاي آويزان تمام سقف را پوشانده بودند و تاب مي خوردند. گاهي در هم گره مي خوردند و باز مي شدند. حركت نامنظمشان سرم را به دوران انداخت. زانو زدم. خم شدم. صداي كل مي آمد يا شايد صداي جيغ زني در حجله گاه. سرم را با دست گرفتم.
« يادُم ميا ، او موقه ها كه بِچِه بيديم. يه رفيقي داشتُم مث خُم بيد. اُنگار كه عكس خم تو اوينه ديده باشُم. با هم مي رفتيم تو كيچه دُودُوَك. از چَندِلا مي رفتيم بالا. «چوكيلي» بازي مي كِرديم . يه رو دوامون شد. چوغ چوكيلي زد تو پام:
-كره خرِ پدرسگ !
دردُم اومد. عقب رفتم. سيش خوندم:
-فحشُم نده/ فحشِت مي دم/ عاشق كس دِييتُم/ پنبه بيار پاكش كن/ اوينه بيار سيلش كن.
جَهلش اومد. لُنجش اُويزون بي. مشتش زور مي داد! سنگ پرخم كِرد. سنگ نبيد انگار. زغال بيد! خنده كردم. كل زَد. يا نه! انگار ليك زني تو حجله بي! يهو ديدم سرتا پاش شد نمك. رِخت! باد اومد پخشُ پَرَهش كِرد! زَهرَم رفت. خيلي زهرم رفت. داد زدم. از خُو پِريدم.»
دلم مي خواهد فحش خوار مادر بدهم! زبانم نمك سود شده، سنگين شده، بي تحرك! اما نه! ديگر بايد بروم. بايد پيدايش كنم و با خود ببرمش. از اتاق خارج شدم. نشسته بود و سيخ كبابي را به نيش مي كشيد. بالا چشمي نگاهم كرد.
-بيا بالام جان! بيا بخور. گوشت آدمه ! بهش نمك زدم. خوشمزست !
متوجه شدم وسط اتاق ميله اي از سر بريده اش گذرانده و آويزانش كرده بودند. مي چرخيد و نگاهش را از من دزديده بود صداي كل بلند شد يا نه! چه فرقي مي كند! صداي جيغ زني در حجله گاه! مي خواستم بالا بياورم. زانو زدم. خم شدم. اين تو ديگر چيزي براي عق زدن باقي نمانده است. قاه قاه خنديد.
در اتاقم بودم. در بسته بود. جنين هاي آويزان از سقف كرم درشان مي لوليد! فقط يك چيز مي تواند مرا تسكين دهد. زانو زدم. يك سيلي به خود زدم. سوخت. چندشم شد. يك سيلي ديگر. بي وقفه مي زدم. ديوارهاي نمك انگار سيال شدند. يا نه! شايد من جامد تر شده بودم ! محو شدند درهم و رفتند. اطرافم به وسعت كوير نمك بود و سياه مثل زغال ! و هيچ چيز نبود جز من كه نمك نبودم و سيالي كه در دهانم جاري شد و شور بود.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30461< 6


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي